بله. برای من سخت است. مرداد که می شود هنوز یادت می کنم. هنوز به این فکر می کنم که برایت چه بخرم. من خاطراتم برایم مثل فیلم هر روز تکرار می شوند. من یادم نمی رود آن دورهمی دخترانه ی ساده مان را... همان سال که آمدی خانه ی ما و تولدت را دخترانه جشن گرفتیم. گفتیم و خندیدیم و مثل همیشه عکس گرفتیم. انگار که بخواهیم پیوند ساده ی دخترانه مان را محکم کنیم. یک...دو...سه... کلیک... لبخندهای بی حرکت. همان موقع باید قابت می گرفتیم می گذاشتیم کنار آیینه. بعضی آدم ها تکرار نمی شوند دخترجان. آی آدم ها! گوش می دهید؟ بله. خیلی لحظه ها هستند که دوباره و سه باره و چند باره توی زندگی شما تکرار می شوند ولی بعضی دیگر هم هستند که...فقط یکبارند. بوسه های عاشقانه گاهی 10 باره توی زندگیتان تکرار می شوند. بوسه های عاشقانه، قرارهای عاشقانه، پیشنهاد های کاری آنچنانی،عروسی ها، جشن ها، دنیا آمدن بچه ها... ولی من از همین حالا که هنوز پیر و چروکیده نشده ام و بصیرتی در حد و اندازه ی یک دختر 24 ساله دارم به شما می گویم که بعضی لحظه ها هستند که فقط یکبارند. بیا تا خوب برایت یکی ازآن ها را تعریف کنم. صبح زود بود...فکر می کنم ساعت 7.30 یا 8 بود به زور راضی ات کرده بودم آن روز نروی کلاس... با مرضی ساعت 8 قرار داشتم. دم قنادی. همان قنادی نزدیک خانه تان. طبق معمول کل هفته را دویده بودم. شب قبلش دلی را شکسته بودم تا ببینمت. چون آن روز، روزِ تو بود. از دور چادرِ مشکی اش را که دیدم دلم گرم شد. مرضی را می گویم. اخم کرده بود. گُر گرفته بود. کل راه را از مترو دویده بود. حدیث هم تند تند کنارش راه می آمد و معلوم بود که از چیزی ناراحت بود و غر می زد. همین طور که از دور می آمدند ایستادم. دوست داشتم نگاهشان کنم. می دانی حس خوبی دارد آدم هایی را که می شناسی از دور همین طور که سمتت می آیند نگاه کنی. یعنی منظورم این است که می شود تند تند از بالای یک خیابان نروی سمتشان. صبر کنی. آرام آرام بروی. یا بایستی و همین طور که سمتت می آیند خوب از بالا تا پایین نگاهشان کنی و از داشتنشان ذوق کنی... حتی اگر روحشان هم خبر نداشته باشد که چندتا هستند توی قلبت. یادم بینداز داستان این "چندتا بودنِ آدم ها" را توی قلبم برایت تعریف کنم. بله داشتم می گفتم. دخترها که آرام آرام آمدند انگار یک نفر این گویِ شیشه ای روی تاقچه را از جا برداشته باشد و کوکِ زیرش را چرخانده باشد و توی هوا چند بار خوب تکانش داده باشد... یکدفعه صداهای اطراف...رنگ ها...زندگی...همگی با هم جان گرفت. یکدفعه انگار آدم ها همه با هم شروع به راه رفتن کردند و و برگ درختان تکان خوردند و قلبم شروع کرد به تپیدن... 3 تایی برایت یک کیک خریدیم پر از توت فرنگی و هلو و شلیل... بماند که چقدر به متن مضحک روی کیک خندیدیم... بگذار کمی فکر کنم. بله همین. فقط همین. یک کیک گرفتیم و تند تند رفتیم سمت خانه ی ما تا به دنیا آمدنت را جشن بگیریم. تا خدا را شکر کنیم که چشم هایت...ابروهای کم پشتِ مهربانت... دست های پنبه ایِ سفیدت... بافته ی چرب و براقِ موهایت... مهرِ زن بودنت را آفرید. من همان روز می دانستم. از همان صبحش می دانستم که یک جای کار می لنگد. یک تولد ساده...این همه حس و حال خوب...گفته بودم که خاطره ها گاهی شب که می شود...بهترین شان می آید خرخره ات را می گیرد همین طور فشار می دهد ریز ریز...تا آن جا که بغض کنی؟ تا آن جا که توی رودربایستی با بالش زیر سرت یک قطره اشک آرام سر بخورد روی بینی ات و همان جا خشک شود؟ من همان روز می دانستم...

اصلا می دانی؟ تصدق دانه دانه خال های پیراهنت. آن قدر آن روز خندیده ایم...آن قدر عکس از خنده هایت توی سر دارم که حالا که فکر می کنم داستانِ شب و خاطره و اشک و آه، همه اش می ارزد به یک بار باز و بسته شدنِ چالِ روی گونه ات...

 

 

+داستانِ چند تا بودنِ آدم ها توی سرِ من از زمانی شروع شد که ذوقِ دیدنشان آن ها را در من تکثیر کرد... یعنی هریک خاطره ی شیرین با فردِ x ایشان را در قلب من ضربدر 2 کرده و این روند همین طور ادامه پیدا کرده تا زمانی که فردِ مذکور طوری از حافظه و رویاهایم بیرون مکیده شده که گویی اصلا نبوده است! سپس قلب مذکور، متحملِ چنان فشاری شده است که راهی نداشته است جز آنکه آن حجمه ی عظیم ناشناخته را "سرطان" بنامد و در صدد نابودی اش برآید! باشد که رستگار شویم!

++تولدت مبارک.